سلام به همه‌ی دوستان خوبم

چند روزی هست که شدیداً از نظر روحی و جسمی بهم ریختم و نیاز به کمی آرامش دارم. نیاز دارم تا خودم رو جمع و جور کنم و قوای تازه بگیرم شاید اینقدر تلخ ننویسم. مدتی نیستم. شاید کوتاه و شاید بلند. نمی‌دونم اما سعی می‌کنم که زودتر برگردم. فقط چند نکته:

- وبلاگ داره به یک‌سالگی‌ش نزدیک میشه. از دوست خوبم که انگیزه‌ی نوشتن من بعد از سال‌ها بود و از نرگس که عاشقانه دوستش دارم ممنونم. امیدوارم باز هم بتونم به اسم "مامان نرگس" اینجا بنویسم.

- دوستان خوبی که کتاب می‌خوان آدرس کامل پستی‌، تلفن و لیست کتاب‌هاشون رو بذارن تا در اسرع وقت براشون پست کنم. ان‌شالله کتاب آرزو رو هم بعد از چاپ برای علاقه‌مندان پست می‌کنم.

- آرزوی عزیزم! پیشاپیش چهارم دی ماه تولد چهل‌سالگیِ همیشگیت رو تبریک می‌گم و ختم قرآن کامل شده رو در روز تولدت بهت هدیه می‌کنم. آرزو دارم توی تولد ۴۰ سالگیم کنارت باشم که تو الان در بهترین جای جهان هستی.

- دوست خوبم! پنجم دی ماه روز تولدت رو پیشاپیش تبریک می‌گم. چیزهایی زیادی رو بهم‌ یاد دادی و مهمترینش دوستی، عشق، محبت و مهر مادری بود. امیدوارم سال‌های سال در کنار خانواده‌ی محترمت زندگی سرشار از شادی و سلامت داشته باشی. از اینکه به عنوان خواهر کوچکت منو پذیرفتی احساس غرور می‌کنم.

- از همه‌ی دوستانی که با کلام، شعر و پیام‌های محبت آمیزشون به من لطف داشتند و با حضورشون به من دلگرمی و انرژی دادند صمیمانه سپاسگزارم و براشون بهترین‌ها رو آرزو دارم. امیدوارم بتونم زودتر بیام و پیام‌های پر از مهرتون رو پاسخ بدم. 

 

التماس دعای فراوان از همه‌ی دوستان

 


صبح بعد از خوردن صبحانه با نرگس شروع به شکستن گردوهایی کردیم که مامان ه بود. گردوهای سفید و درسته رو برای صبحانه کنار گذاشتم و گردوهای سیاه و ریزشده رو آسیاب کردم تا برای ناهار فسنجون درست کنم. بعد از نماز ناهار خوردیم و برای رفتن به سر خاک آماده شدیم. امروز ۶ ماه از رفتن آرزو می‌گذره. باور نمی‌کنم که نیم ساله که آرزو کنارمون نیست و ندیدمش. چقدر دلم براش تنگ شده. سنگ قبرش رو شستم و گلدون‌هاش رو آب دادم، بعد هم براش فاتحه خوندم و کمی باهاش حرف زدم. به خونه که اومدیم لباس‌های تیره رو داخل ماشین لباسشویی ریختم و آب پرتقال و لیموشیرین گرفتم. بعد هم سرویس‌ رو شستم و کمی با نرگس بازی کردیم. لباس‌ها رو که پهن کردم شام خوردیم و ظرف‌ها رو شستم. امشب نرگس زود خوابش برد چون صبح زود بیدار شده بود و خیلی خسته شده بود. هنوز ۷ جزء از قرآن مونده و یک ختم کامل نشده.

 


صبح مامان رو به مراسم تشییع برادر یکی از دوستانش که می‌گفتند بر اثر آنفولانزا فوت کرده بردم و با نرگس به خونه اومدیم. برای ناهار لوبیاپلو گذاشتم و آب پرتقال و نارنگی تازه گرفتم. به پسرخاله‌م برای پنجره‌ها پیام دادم، خیلی عذرخواهی کرد و گفت که کار آماده نیست و یکشنبه برای نصب میان. پنجره‌ها رو با ملحفه‌ی سفید پوشوندم و بعد از خوردن ناهار تا عصر با نرگس بازی کردم. عصر بعد از خوردن میوه کمی تلویزیون تماشا کردیم و رنگ‌ها رو با هم کار کردیم. هنوز ۱۰ جزء از قرآن مونده تا یک ختم تموم بشه. آرزو همیشه اولین نفری بود که بهمون هدیه‌ی تولد می‌داد، روزی نبود که بعد از نمازش قرآن نخونه، خیلی شرمنده‌ش میشم اگر نتونم برای تولدش بهش یک ختم قرآن هدیه بدم.

 


صبح با یکی از همکاران کمی درد و دل کردم. اعظم از بهترین دوستانمه و بی‌نهایت دوستش دارم. دو تا دختر و یک پسر خیلی خوشگل داره و هم سن هستیم. قبلاً بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم اما از وقتی تعداد بچه‌های اعظم زیاد شده سرش شلوغ شده و ترجیح میدیم به سالی یک‌بار رفتن به خونه‌ی همدیگه قناعت کنیم. بعد از رفتن همکارم تا ظهر مشغول زدن خلاصه وضعیت تحصیلی دانشجویان فارغ‌التحصیل در سال‌های قبل از ۹۰ بودم. بخاطر نگرفتن دانشجو قراره تمام پرونده‌ها به یک دانشگاه دیگه انتقال پیدا کنه و باید تکلیف همه‌ی دانشجویانی که برای گرفتن مدرک اقدام نکردند یا مشکلی توی پرونده دارند روشن بشه. ظهر به خونه اومدم و با نرگس ناهار خوردیم. هنوز نصاب برای نصب پنجره‌ها نیومده و واقعاً کلافه‌م. عصر نرگس رو به حمام بردم و کمی بازی کردیم. بعد هم یک زنگ به برادر بزرگم زدم و حالش رو پرسیدم. گفت که هنوز کراتینش خیلی بالاست و دیالیز سه روز در هفته‌ش ادامه داره. امشب تصمیم گرفتم برای تولد آرزو ختم قرآن بذارم و توی گروه فامیل‌هامون پیام دادم و توی اینستا هم استوری گذاشتم. امیدوارم بیشتر از یک ختم قرآن خونده بشه.

 


صبح بعد از دیدن پیامی که ناراحتم کرد فقط و فقط گریه کردم. هر کس بهم می‌گفت چی شده به جای جواب فقط گریه می‌کردم و می‌گفتم هیچی! امروز قرار بود دانشگاه‌ها بخاطر آلودگی هوا تعطیل باشه، اول گفتند پرسنل اداری باید بیان، ساعت ۱۱ بهمون اعلام کردند که تعطیله و برید خونه! اینم از وضعیت اطلاع رسانی توی دنیای ارتباطات! یک روزم الکی رفت. سر راه کمی از داروخانه کردم و به خونه اومدم. مامان که قضیه رو فهمید گفت که خودتو ناراحت نکن، من مطمئنم توش خیری هست. با نرگس به خونه اومدیم و بعد از خوندن نماز ناهار خوردیم. توی اتاق نرگس دراز کشیدم تا موقع بازی کردن حواسم بهش باشه درحالیکه چشمام از سوزش باز نمی‌شد. مربی نرگس که اومد براشون میوه بردم درحالیکه درد شدیدی در شونه‌ی چپم حس می‌کردم. نمی‌دونم از اعصابه یا درد جسمی بخاطر دیسک گردنمه. مربی که رفت پیش یکی از دوستانم رفتم و برای کاری باهاش م کردم. به خونه که رسیدیم با نرگس شام خوردیم و کمی تلویزیون تماشا کردیم. کمی هم با خواهرای دوقلوم چت کردم. قل کوچیک برای یلدا نیست و میره تور کویر مصر و قل بزرگ با دختراش میان. دایی سومی برای دو روز آخر هفته و دورهمی یلدا همه رو ویلاشون دعوت کرده اما فعلا که حال و حوصله‌ی مهمونی ندارم تا ببینم چی پیش میاد.

 


امروز همکارم نیومد و هجوم دانشجوهایی که کلی درس‌ باقیمانده داشتند داشت دیوانه‌ام می‌کرد. به جز یک گروه از دانشجویان که دو سال دیگه درس دارند همه‌ی گروه‌های دیگه ترم آینده فارغ‌التحصیل میشن و با توجه به اینکه دیگه دانشجو نمی‌گیریم رئیس دستور داده تا هر جور هست حتی با ارائه درس به صورت تک نفره دانشجویان رو فارغ‌التحصیل کنیم! ظهر سر راه کتاب‌های معماری و مجلات آرزو رو به کتابخونه‌ی دانشگاه هنر تحویل دادم. به خونه که رفتم مامان وسایل شخصی آرزو شامل بدلیجات، ادکلن، گل سرها، کرم و لوازم آرایشش رو آورد و گفت که هر کدوم از دخترها به عنوان یادگاری چیزی بردارید. گفتم بذار بچه ها بیان و با هم انتخاب کنیم. به وسایل که نگاه کردم بغضم گرفت و سعی کردم خودم رو نگه دارم تا مامان نفهمه و زودتر با نرگس به خونه اومدیم. ناهار خوردم و برای شام سبزی پلو گذاشتم. تا اومدن مربی با نرگس کش بازی کردیم و رنگ ها و توالی رو با هم تمرین کردیم. مربی که اومد جاکفشی رو ریختم بیرون و تمیز کردم. دو تا از کفش های نرگس رو که کوچیکش شده بود و هنوز نو بود برای خواهرزاده م کنار گذاشتم و یکی از کفش ها و کیف های خودم رو که خیلی کهنه شده بود بیرون انداختم. بعد از رفتن مربی با نرگس شام خوردیم و تلویزیون تماشا کردیم. امیدوارم نصاب پنجره فردا بیاد و کار خونه تموم بشه. دیگه واقعاً کلافه شدم!

 


یک روز داشتم با کورا صحبت می‌کردم. کورا برای من دعا کرد، چون خیال می‌کرد من گناه رو نمی‌بینم، می‌خواست من هم زانو بزنم و دعا کنم، چون آدم‌هایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است.

کتاب گور به گور، نوشته ویلیام فاکنر، ترجمه نجف دریابندری

 


شنبه برای ناهار قیمه گذاشتم و به مامان پیام دادم که ناهار نذاره. بعد از خوردن غذا و چای نرگس که خیلی دیشب بد خوابیده بود از خستگی بیهوش شد. یکشنبه ناهار پیش مامان بودم. بعد از خوردن غذا مامان رو به چشم‌پزشکی بردم و تا تموم شدن کارش نرگس رو به پارک نزدیک که خالی از حتی یک نفر آدم بود بردم و با دستکش و ماسک کمی تاب‌بازی کرد. اینقدر شاد و خوشحال بود که دلم برای روزهای تو خونه موندنش کباب شد. دوشنبه صبح کمی خوابالود بودم.
شنبه از صبح با مامان درگیر درست کردن سیب‌هایی بودیم که خاله‌ی بزرگم از باغشون آورده بود. مقداری رو برگه کردیم تا خشک بشه و مقداری رو هم برای درست کردن سرکه‌ی سیب آماده کردیم. سیب‌های بهتر و درشت رو هم برای خوردن کنار گذاشتیم. شب برادرم برای بردن ماشین اومد تا فردا بره شهرستان و با عموها راجع به زمین پدری که قرار بود فروخته بشه صحبت کنه. همکارم شب پیام داد و گفت که خانوادگی درگیر کرونا شدند و مدتی نمی‌تونه بیاد.
شنبه از صبح با اینکه همکارم شیفت بود اما در حال فرستادن ایمیل و کنترل امتحانات بودم. بعد از گذاشتن ناهار تا شب با نرگس ترسیم، رنگ‌ها و حیوانات رو به صورت پازل کار کردیم. شب خونه‌ی مامان خوابیدم تا موقع رفتنم به سر کار اذیت نشه. یکشنبه صبح زودتر از معمول به دانشکده اومدم و سیستم‌ها رو برای امتحان کنترل کردم. بعد از برگزاری امتحانات به خونه اومدم و مامان زحمت رنگ کردن ریشه‌ی موهام رو که سفید شده بودند کشید! دوشنبه تا عصر با نرگس کار کردیم و عصر به اصرار
یوسف به کلافی سر بازار تو باشد بیچاره دل من که ار تو باشد! امید تویی، عید تویی، فصل شکفتن؛ بوی خوش پیراهن گلدار تو باشد این راه چه راه است که پشت سرت آه است؟! باشد که خداوند نگهدار تو باشد! زیباییت ای ماه چه دیوانه کننده است بیچاره پلنگی که گرفتار تو باشد نارنج چه کاری‌ست که دست همه دادند؟! ای عشق گمان می‌کنم این کار تو باشد جواد زهتاب
شنبه اولین روز امتحان بود. دیشب تا صبح نخوابیدم و همش تو فکر امتحانات بودم. بعد از گذاشتن سئوالات امتحانیِ چند نفر از اساتیدی که به خودشون زحمتی برای گذاشتن سئوالات توی سامانه نداده بودند به خونه رفتم. ناهار و شام پیش مامان بودم و خونه‌ش رو تمیز کردم. یکشنبه از صبح پای تلفن بودم تا سئوال‌ها رو ایمیل کنم و مشکلات همکارم برای برگزاری امتحان رو که قرار بود یک روز درمیون توی دانشکده باشیم رفع کنم. ظهر به خونه‌ی مامان رفتم و بعد از خوردن ناهار همه‌ی آشپزخونه رو
برگرد، عاشق‌ترین همدرد، آخر چگونه از خیالت بگذرم، برگرد و غمگینم مکن شب‌ها، ای آخرین رویا، من بی تو از رویای خود تنهاترم، تنهاتر از اینم مکن مرا بگیر، آتشم بزن و جان بده به من و در سپیده‌ی جان، روشن باش مرا ببین، ای که بی تو منم، بی تو می‌شکنم، ای تمام جهان، با من باش شمع توام تو ببین، در اشک من بنشین، ای روشنای جهان، رو سوی سایه مکن بی من مرو به سفر، از گریه‌ام مگذر، ای بی تو من نگران، از من گلایه مکن مرا بگیر، آتشم بزن و جان بده به من و د ر سپیده جان،
شنبه صبح با اساتید جلسه‌ای درخصوص چگونگی برگزاری آزمون به صورت مجازی داشتیم. اینکار با توجه به عدم تجربه و مشکلات ناشی از نداشتن سیستمِ مناسب خیلی سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کردیم. ظهر با توجه به شرایط و بندهای قانونی بخشنامه‌ای که یکی از همکاران بهم داد درخواست دورکاری کردم. امیدوارم بتونم موافقت روسا رو بگیرم. یکشنبه دستورالعمل امتحانات رو آماده و به مدیر تحویل دادم تا بعد از گرفتن موافقت معاونت برای اعضای هیات علمی بفرستم.
شنبه صبح دو نفر از همکاران خانم با راننده اومدن دنبالم. از سوپرمارکت به تعداد همکاران کیک و آبمیوه گرفتم و داخل ماشین گذاشتم. وقتی وارد دانشکده شدم با بنرهای تسلیت و همکارانی مواجه شدم که همه برای عرض تسلیت در سالن اجتماعات جمع شده بودند. لحظات سختی بود و اشک‌های ناخوداگاه که از روی دلسوزی و ناراحتی بود امانم نمی‌داد. ظهر با آژانس به خونه اومدم و با وجود بی حوصلگی به اصرار خواهرزاده‌هام براشون پیتزا و پیراشکی درست کردم.
می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود آنگاه بی‌مضایقه‌تر نعره می‌کشم تا آسمانِ کر شده هم با خبر شود آن‌قدرها سکوت تو را گوش می‌دهم تا گوشم از شنیدنِ بسیار کر شود تو در منی و شعرم اگر حافظانه نیست «عشقت نه سرسری‌ست که از سر به در شود» آرامشم همیشه مرا رنج داده‌ است شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟ مرهم به زخمِ بسته که راهی نمی‌برد کاشا که عشق مختصری نیشتر شود محمدعلی بهمنی
شنبه به نظافت کابینت‌ها و ویترین آشپزخونه گذشت. تمرین‌های نرگس هم خوب بود و همکاری کرد. مامان برای شام دلمه درست کرد و برامون آورد. یکشنبه شهادت حضرت فاطمه (س) و تعطیل رسمی بود. لیست کارها و هایی رو که باید انجام بدم رو نوشتم. چقدر کار دارم! شب به برادرهام زنگ زدم و موضوع رو بهشون ‌گفتم. هر دو خوشحال شدند و خیلی استقبال کردند. دوشنبه به سر کار رفتم و امتحانات رو کنترل کردم. ظهر با محضر برای عقد هماهنگ کردم، از آرایشگاه هم وقت گرفتم.
شنبه صبح صبحانه آماده کردم اما دختردایی‌م چون رژیمه و نان و برنج نمی‌خوره فقط یک قهوه‌ی تلخ خورد. حال پدربزرگ بهتره و تا ظهر به بخش منتقل شد. برای ناهار جوجه گذاشتم و برای انجام کارهای ضمانت وام برادرم به بانک رفتم. شب هم خوراک مرغ با پنیر پیتزا درست کردم که خیلی خوشمزه شده بود. یکشنبه صبح نرگس دچار کمبود اکسیژن شد و چون بی‌حال بود صبحانه نخورد. برای ناهار خورشت خلال درست کردم و نرگس خوب خورد. امروز با سارا حسابی از هر دری گپ زدیم و گفت که مادربزرگم همش
شنبه پسرخاله‌م زنگ زد و ظهر برای نصب در کمد دیواری و تخت تاشوی نرگس اومدند. کار تا شب طول کشید اما ناتمام ماند. یکشنبه مربی نرگس بعد از ناهار اومد و با نرگس کار کردیم. همکاریش کم و بازیگوشیش زیاد بود! عصر نصاب برای ادامه‌ی کار اومد. این کار تمومی نداره! هنوز آینه‌ی روی در کمد نصب نشده و تخت نرگس هم حفاظ نداره. دوشنبه صبح رفتم سر کار. هوا سرد بود و آب روی زمین یخ زده بود. سر کار صحبت راجع به انتقالی بعضی از همکاران بود و به من هم پیشنهاداتی شد که باید راجع
شنبه صبح مامان زنگ زد و گفت که بریم خونه‌ی خواهرم برای ناهار. منم کلی غذا رو که از مهمونی مونده بود برداشتم و رفتیم. بعد از ظهر به خونه اومدیم و لباس شستم و با نرگس بازی کردم. یکشنبه بعد از ناهار مربی نرگس اومد و جلسه دوم کلاس برگزار شد. یه سری وسیله گفته که باید برای نرگس تهیه کنم. عصر بعد از گرفتن جواب آزمایش به دکتر مراجعه کردم. دکتر گفت که مشکلی نیست و همه چیز خوبه. به خونه که رسیدم لباس‌هام رو برای فردا آماده کردم و با نرگس شام خوردیم.
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست طاقت بار فراق این همه ایامم نیست خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد سر مویی به غلط در همه اندامم نیست گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست به خدا و به سراپای تو کز دوستیت خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست سعدی
شنبه بعد از خوردن صبحانه رفتم دنبال مامان. گفت که خیلی خوب بوده و زیارت بهش چسبیده فقط خیلی خسته شده بود. امروز نرگس بد غذا شده بود و به سختی چند لقمه غذا خورد. شب برای تولد آرزو که ۴ دی‌ماه هست ختم قرآن گذاشتم. خودم هم دو جزء برداشتم. یکشنبه با نرگس حسابی تمرین و بازی کردیم. اونقدر خندیده بود که نفسش بالا نمیومد. منم صدای خنده‌های قشنگش رو ضبط کردم. امشب شب یلدا بود و به تبریک تو گروه‌های مختلف فامیلی و دوستان گذشت و ما هم در خانه تنها بودیم.
شنبه نرگس رو حمام کردم و لباس‌های شسته شده رو جمع کردم. نظافت خونه و تمرین با نرگس هم جزو کارهای روتین هر روزه. یکشنبه برای ناهار نرگس جوجه و برای عصر کیک کاکائویی درست کردم. امروز مدیر اداری زنگ زد و گفت که می‌تونم با گرفتن حکم قیومیت نرگس کمی به حقوقم اضافه کنند. وقتی پرس و جو کردم دیدم امکان نداره چون مدارکی می‌خواد که خانواده‌ی پدر نرگس به من نمیدن! دوشنبه صبح به سر کار رفتم. اوضاع خیلی بهم ریخته‌تر از اونیه که فکر می‌کردم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید اینترنتی پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان ولایت جوک و لطیفه موسسه پرستاری فاز موزیک | دانلود اهنگ جدید بلبرینگ تماس زاویه ایی تخفیف کینگ 2 مووی