صبح با یکی از همکاران کمی درد و دل کردم. اعظم از بهترین دوستانمه و بی‌نهایت دوستش دارم. دو تا دختر و یک پسر خیلی خوشگل داره و هم سن هستیم. قبلاً بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم اما از وقتی تعداد بچه‌های اعظم زیاد شده سرش شلوغ شده و ترجیح میدیم به سالی یک‌بار رفتن به خونه‌ی همدیگه قناعت کنیم. بعد از رفتن همکارم تا ظهر مشغول زدن خلاصه وضعیت تحصیلی دانشجویان فارغ‌التحصیل در سال‌های قبل از ۹۰ بودم. بخاطر نگرفتن دانشجو قراره تمام پرونده‌ها به یک دانشگاه دیگه انتقال پیدا کنه و باید تکلیف همه‌ی دانشجویانی که برای گرفتن مدرک اقدام نکردند یا مشکلی توی پرونده دارند روشن بشه. ظهر به خونه اومدم و با نرگس ناهار خوردیم. هنوز نصاب برای نصب پنجره‌ها نیومده و واقعاً کلافه‌م. عصر نرگس رو به حمام بردم و کمی بازی کردیم. بعد هم یک زنگ به برادر بزرگم زدم و حالش رو پرسیدم. گفت که هنوز کراتینش خیلی بالاست و دیالیز سه روز در هفته‌ش ادامه داره. امشب تصمیم گرفتم برای تولد آرزو ختم قرآن بذارم و توی گروه فامیل‌هامون پیام دادم و توی اینستا هم استوری گذاشتم. امیدوارم بیشتر از یک ختم قرآن خونده بشه.

 

منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مسجد روح الله تالار حسین حسن نژاد اجناس فوق العاده داستان محصولات کیهان سئو سایت msnbeauty باگ عصر پادشاهان